Sunday, August 15, 2010

4

حالا تو هم برو
وقت ِ رفتن هم برای بارِ آخر قرار می گذاریم که "در تماس"ء
یک روزی می رسد که من ایمیل می فرستم که موهایم را کوتاه کرده ام و این هم عکس
تو آن سر ِ دنیا نگاه می کنی و چشمهات برق می زنند و همان جایی که هستی بلند می گویی :"واااااااای عالی شدی"ء
و من صدای تو را نمی شنوم
و هی نگاه می کنم صفحه مانیتور را که پس کِی جواب می دهد؟
...
به چهار رسید
معلوم نیست تا کجا می رود

Saturday, August 14, 2010

3

پس چرا گریه نمی کنیم؟

Wednesday, August 11, 2010

داشت عین ِ من حرف می زد
از تو یاد گرفته؟

Tuesday, August 10, 2010

از جان عزيزتر
نشسته ام مي خوانم که آدم ها نوشته اند " روز ديوانه اي ست امروز"
يا نوشته اند قاعده گفتن ِ دوستت دارم چيست
و من حالا که روزم تمام شده و شبم آغاز
مي بينم چقدر جدا افتاده ام از اين حرف ها
مي بينم سعدي ديگر کام نمي دهد، جامه درم نمي کند ديگر
مي بينم امروز هيچ روزم ديوانه نبوده
مي بينم از يادم رفته چشم هايي که از شنيدن ِ دوستت دارم تر مي شود
يادم رفته که پرسيدي چرا چشم مي بندي وقت ِ گفتن ِ دوستت دارم؟
عمر خيلي سريع مي گذرد و آدم خيلي سريع عادت مي کند
و غم انگيزش اين است که اين عادت ، خيلي بيچاره است، هميشه معطل اشاره که رها کند برود ، يک جوري که انگار نبوده
از جان عزيزتر
آدم با چيزهايي که فايده اي ندارند بايد چکار کند؟
با چيزهايي که راهي برايشان نيست؟

قربانت

Saturday, August 7, 2010

2

زنگ زدن به سفارت، برای فهمیدن ِ آمدن ِ ویزای فلانی
شبیه ِخواستگاری کردن از دختر ِ مورد علاقه ، برای ِ بهترین رفیق
از جان عزیز تر
فکرش را که می کنم ،می بینم تخمم که دندانم ماتیکی است

Friday, August 6, 2010

تبم گرفت و دلم خوش

مثل روسری دورِ سرِ توریست ها
تو را به خودم پیچانده ام ، قناس

یاران ِ موافق

این مجموعه سعی دارد، بدون نگاهی جانب دارانه ، به بررسی ِپدیده ی مهاجرت بپردازد

Tuesday, August 3, 2010

عطسه خیلی به وقت به داد ِ ادم می رسد
"حساسیت است"ء

فوت ِ تابستانی

باد که بیاید می گذارم همه هرچه دارم را با خودش ببرد

Monday, August 2, 2010

خنکای مرداد

فکر کردم اگر آخر مسیر کرایه ام را حساب کنم دوستی مان خراب می شود
دوستی ای که از سوار نکردن هیچ مسافر ِ دیگری، سیگار روشن کردنش و رد کردن ِ بعضی از آهنگ هاش شده بود
حساب کردم و خراب کردم و رفتیم

Sunday, August 1, 2010

وبلاگ نوشتن آن کاری نیست که من ازش خوشم آمده باشد
یا آن کاری که فکر کنم باید انجامش بدهم
منتها ادامه می دهم چون آنقدری مهم نیست
...
آمدم بنویسم قبولت ندارم دیگر
به هیچ چیز
به رفاقت و عاشقی که هیچوقت نداشتم
امروز و تازگی ایراد های گرامر ِ انگلیسی ات هم خیلی به چشمم می آید
نه اینکه کسی اگر انگلیسی بلد نباشد عیب است
.
خلاصه
از جان عزیز تر
تمام ِ خوشی ِ امروزم مال ِ این است که حوصله ات را ندارم
روی ماهت را می بوسم

از تو به صد اشاره، از من به یک نصیحت

Saturday, July 31, 2010

مردم ِ هوشیار

حکایت ِ ما و شما و ملت یا همان "مردم"،حکایت ِ دایره گچی قفقازی ست، آخر آنقدر دست این طفل ِ معصوم را می کشید که ما از ترس ِ کنده شدنش ، رهایش میکنیم
اگر قضاوتی در کار باشد می بینید که کداممان برنده ایم

Friday, July 30, 2010

اول ِ دفتر به نام ایزد ِ دانا

به قالب ِ پلاستیکی یخ زل زده بودی که من خانه به خانه اش را از آب پر می کردم
هر خانه ی این یخ که سرمایش را از چشم های تو وام گرفته
هزار دریا را کفایت است